I have left the dark desert of my past to walk now in the light of Obelis
بیابان تاریک گذشته ام را ترک کرده ام تا اکنون در نور اوبلیس قدم بزنم
داستان هیرو :
من، Chen… در بیخداترین جای دنیا به دنیا اومدم؛ بیابانهای هَزَهَدال. جایی که آدمها مثل سایه زندگی میکنن؛ همیشه گرسنه، همیشه تشنه، همیشه در حال جنگ. من بین قبایلی بزرگ شدم که تنها امیدشون چند موجود بیابونی بود؛ لوکوتیها… اژدهایانی کوتاهقد که شنهای داغ رو آب میکردن تا ازش لولههای شیشهای بسازن؛ لولههایی که بارون سالی دو بار توش جمع میشد و به ما زندگی میداد.
اما زندگی ما همیشه روی لبه بود. یه اشتباه کوچیک کافی بود تا همهچی نابود بشه… و اون اشتباه رو ما مرتکب شدیم. یه روز، به اشتباه به کاروانی حمله کردیم که نباید. نمیدونستیم با کی طرفیم.
شوالیههای فولد… یه ارتش واقعی. زرهپوش، بیرحم و منظم.

آموزش هیرو Chen
جنگ مثل یه طوفان سر رسید. لوکوتیهایی که کنترلشون میکردیم، یکییکی زیر تیغ و نیزه افتادن. وقتی اژدهاهامون مردن، قبیلهمون هم عملاً تموم شده بود. من جنگیدم… با چنگ و دندون. اما آخرش روی زانو افتادم؛ شکستخورده، بینفس.
اونجا بود که فهمیدم مرگ چهقدر نزدیکه. سرم رو خم کردم و گفتم: «تمامش کن.» آماده بودم.
ولی شمشیر فرود نیومد.
جلادم، توی چشمهام نگاه کرد… و نمیدونم چی دید. شجاعت؟ سرکشی؟ یا شاید فقط سماجت؟
بهجای کشتن من، یه انتخاب داد:
یا بمیر… یا ایمان بیار.
من راه دوم رو انتخاب کردم—و با تمام وجودم انتخابش کردم. وارد فولد شدم و هر قدمی که برداشتم با خون همراه بود؛ هر تبدیل و هر نبرد یه زره تازه بر تنم ساخت.
حالا… من Chen هستم. آخرین و خشنترین نتیجهی ایمان. قدرت رامکردن حیوانات در دستهامه، قویتر از هر زمان دیگه. راه میافتم، سراغ بیباورها میرم… و پاداش نهایی رو بهشون میدم.
جایی که من قدم میذارم… یا ایمان هست، یا پایان.
درباره هیرو :
کریپها را به فرمان خود در میآورد و یک ارتش میسازد
Chen با تبدیل موجودات جنگل به فرمانبردارانش، ارتشی از آنها تشکیل میدهد تا تیمش را در نبرد یاری کنند. او دشمنان را با حیوانات تحت فرمانش در هم میکوبد و در همین حال، همتیمیهایش را به موقعیت امن میفرستد. و وقتی اوضاع تاریک و ناامیدکننده میشود، از هر فاصلهای که باشد، یارانش را درمان میکند. 🐾✨🙏




































































