As long as there are two heroes left on the battlefield, someone is gonna want someone dead
تا زمانی که دو قهرمان در میدان جنگ باقی بمانند، یکی می خواهد دیگری بمیرد
داستان هیرو :
من Kardel Sharpeyeام، از کوههای سرد و سنگی Knollen.
ما Keen Folk نسل به نسل با شکار Steepstalkerها زنده موندیم — اون موجودات عجیب که روی صخرهها زندگی میکنن. از همون وقتی که دست گرفتم، تیر و تفنگ برام مثل یه تیکه از بدنم بود. زدن هدف از دور؟ برام مثل نفس کشیدن بود.
یه روز نوبت من شد که آزمون رو بگذرونم، همون امتحان قدیمی که هر شکارچی باید پشت سر بذاره. یه شلیک از کف دره… باید اون جونور رو از بالای صخره پایین میکشیدم. فقط یه شانس داشتم.
همه منتظر بودن. نفسهامو نگه داشتم، ماشه رو کشیدم… بوم! افتاد. مردم فریاد زدن، منم فکر کردم تمومه، موفق شدم.
ولی وقتی لاشه رو آوردن، همهچی عوض شد. گلوله از وسط چشمش رد شده بود و توی دهنش گیر کرده بود.
بزرگترا گفتن نشونهی شومیه، گفتن یه پیشگویی قدیمی داره تحقق پیدا میکنه… گفتن من قراره بزرگ شم، ولی تنها.

آموزش هیرو Sniper
از اون روز، دیگه جایی بینشون نداشتم.
رفتم، راه خودمو رفتم. حالا به من میگن Sniper.
هنوز دارم میجنگم، هنوز هدف میگیرم… چون میخوام ثابت کنم اون پیشگویی درست بود — من قراره افسانه بشم.
درباره هیرو :
«دشمنهاش رو از دور از پا درمیاره.
مرگ از فاصلهی دور، تخصص Sniper .
با بارونی از گلوله، دشمنهاش رو همیشه در حالت ترس و آمادهباش نگه میداره،
و وقتی لحظهی مناسب برسه، با یه شلیک دقیق کارشون رو تموم میکنه.»

























































































